فجر ششم

مطالب ششم

ريشه ضرب المثل " زبان سرخ سر سبز ميدهد بر باد"

۲,۲۸۰ بازديد
آورده اند كه در روزگاران گذشته دزدي بود كه با دزدهاي ديگر فرق داشت . او با اينكه دزد بود ، جوانمرد بود . تنگدستي او را به دزدي وادار كرده بود ، اما هنوز خوي جوانمردي را از دست نداده بود . يك شب اين دزد جوانمرد از ديوار يك كارگاه حرير بافي بالا رفت تا كمي حرير از آنجا بدزدد . با كمال تعجب ديد كه چراغ كارگاه روشن است و هنرمند حرير باف هنوز مشغول كار است . با خود گفت : ” اين هم بدشانسي امشب ما . ” خواست برگردد كه متوجه شد حرير باف ضمن بافتن حرير ، با خود چيزي مي گويد . به دقت گوش داد و متوجه شد كه هنرمند حرير باف مي گويد : ” اي زبان سرخ ! خواهش مي كنم دست از سر من بردار و فردا سر مرا بر باد نده . ”

 

دزد ، كنجكاو شد و ايستاد . حرير باف تا نزديك صبح به بافتن پارچه حرير ادامه داد ، اما گاه ، از زبانش درخواست مي كرد كه مواظب حرف هايي كه مي زند باشد و فردا سر او را بر باد ندهد . دزد ، نگاهي به حرير انداخت . واقعا ً زيبا بود . دلش مي خواست حرير باف بخوابد و او حرير را بدزدد و بفروشد و با پول آن زندگيش را بچرخاند . نقش هايي كه حرير باف روي پارچه حرير ، بافته بود ، آن قدر قشنگ و دلربا بود كه چشم هر بيننده اي را خيره مي كرد . مطمئن بود كه پول خوبي از فروش آن به دست مي آورد . اما ديگر دزدي آن پارچه حرير ، برايش اهميت زيادي نداشت . او مي خواست بداند كه فردا حرير باف به كجا مي رود و چرا اين قدر به زبانش التماس مي كند كه مواظب حرفهايش باشد و حرفي نزند كه باعث مرگش شود . حرير باف كارش تمام شد . توي كارگاه دراز كشيد و چرتي زد . صبح كه شد ، از خواب برخاست . پارچه اي را كه بافته بود ، توي بقچه اي پيچيد و براه افتاد . دزد از يك فرصت استفاده كرد و پيش از او از كارگاه خارج شد . بعد هم سر راه حرير باف سبز شد و بعد از سلام و احوالپرسي گفت : ” كجا مي روي ؟ “حرير باف گفت : ” مي روم دربار حاكم ، اين حرير زيبا را براي او بافته ام . آدم هاي معمولي به اندازه كافي پول ندارند كه چنين حرير زيبايي را بخرند . ”

دزد گفت : ” فهميدم ، حرير را براي حاكم مي بري كه پول خوبي از او بگيري . ” حريرباف گفت : ” شايد ! خدا مي داند . شايد هم پولي نگيرم و حاكم دستور بدهد جلاد سرم را از تنم جدا كند . “

 

دزد مي خواست از او بپرسد كه چرا اين چنين فكر مي كند ، اما بهتر ديد كه خودش همراه او به قصر حاكم برود و ماجرا را از نزديك ببيند . به همين دليل ، به حرير باف و گفت : ” مرا هم با خودت به قصر ببر . خيلي دلم مي خواهد از نزديك قصر حاكم را ببينم . ” حرير باف كه نگران و مضطرب بود ، از پيشنهاد او بدش نيامد و با خود گفت : ” بگذار او را همراه خودم ببرم . شايد همراهي او باعث شود كه كمتر دلشوره داشته باشم .” حرير باف و دزد ، هر دو راه افتادند تا به قصر حاكم رسيدند . حريرباف در مقابل حاكم احترام كرد و حريري را كه بافته بود ، به او تقديم نمود . حاكم بقچه را باز كرد ، پارچه حرير را بيرون آورد و در مقابل چشم درباريان ، آن را روي ميزي كه در كنارش بود ، پهن كرد . همه از ديدن پارچه اي به آن زيبايي و خوش نقش و نگاري تعجب كردند . هر كس درباره زيبايي و ارزشمند بودن آن حرفي مي زد . حاكم هم خوشحال بود كه چنان پارچه لطيف و زيبايي به او هديه شده است . حاكم تصميم گرفت پاداش خوبي به هنرمند حرير باف بدهد . براي اينكه كمي با استاد حرير باف حرف زده باشد ، به او گفت : ” واقعا ً تو هنرمندي . دستت درد نكند . حالا بگو ببينم اين پارچه ارزشمند به چه دردي مي خورد ؟ چه استفاده اي از آن بكنيم ، خوب است ؟ ”

 

استاد حرير باف كمي مكث كرد و گفت : ” حيف است از اين پارچه لباس تهيه شود . بهتر است دستور دهيد آن را به خزانه ببرند و در جاي امني نگه دارند . بعد هم وصيت كنيد كه بعد از مرگ شما ، اين پارچه را روي تابوتتان بكشند تا همه به تابوت شما خيره شوند و با چشم حسرت نگاه كنند . ” حاكم از شنيدن حرف هاي حرير باف ، ناراحت شد و فرياد زد : ” مردك ! خجالت نمي كشي ؟ در حضور من ايستاده اي و از مرگم حرف مي زني ؟ اين حرير را توي آتش بيندازيد تا بسوزد و نابود شود . اين مردك حريرباف را هم بكشيد و زبانش را از حلقومش بيرون آوريد . ” حاكم پارچه را جمع كرد و جلوي پاي مامورانش انداخت . چند مأمور بلافاصله سراغ استاد حرير باف رفتند و او را دستگير كردند تا ببرند و دستور حاكم را درباره اش اجرا كنند . اوضاع قصر حاكم به هم ريخت . در اين هنگام ، دزد با صداي بلند گفت : ” جناب حاكم ! امر ، امر شماست ، اما من اجازه مي خواهم راز حرفهاي حرير باف را براي شما بگويم ، بعد ، هرچه فرمان داديد ، اجرا خواهد شد . ”

 

حاكم با بي ميلي اجازه داد كه دزد حرفش را بزند . كساني كه در قصر بودند ، سكوت كردند . دزد پيش رفت و گفت : ” اي حاكم بزرگ ! از قديم گفته اند : راستگو باش تا رستگار شوي . كار من دزدي است . من ديشب براي دزدي حرير ، به كارگاه اين مرد رفتم . اما وقتي ديدم كه تا صبح ، ضمن بافتن حرير ، به زبان سرخش التماس مي كند كه مواظب حرفهايش باشد تا موجب مرگش نشود ، تعجب كردم . به جاي دزدي حرير ، تا صبح ايستادم و صبح نيز تا اينجا او را همراهي كردم . او قصد توهين نداشته ، اما زبانش به التماس هاي او گوش نكرده و باعث شده سر سبزش را بر باد دهد . ”

 

حاكم كمي فكر كرد . پارچه را برداشت ، به دزد داد تا كار كند و دزدي نكند . به او گفت : ” اين پاداش جوانمردي توست .” استاد حريرباف را بخشيد . پول خوبي به او داد و گفت : ” ديگر حرف نزن ، برو به كارگاهت و كار كن . اما خودت پارچه ها را به قصر من نياور ، به وسيله همين دوستت برايم بفرست . من خودم مي دانم كه با اين پارچه هاي ارزشمند چه كنم . ” از آن به بعد ، به كسي كه مواظب حرف زدنش نيست و حرف هايش موجب درد سر او مي شود ، مي گويند :

 

 زبان سرخ ، سرسبز مي دهد بر باد . “